::فتــــ ـح الفتوــــ ـح::

وبلاگ رسمی واحد شهدای مدرسه علمیه علوی/قم المقدسه

::فتــــ ـح الفتوــــ ـح::

وبلاگ رسمی واحد شهدای مدرسه علمیه علوی/قم المقدسه

::فتــــ ـح الفتوــــ ـح::

شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم.

***
امام خمینی(رحمة الله علیه):«آنچه برای اینجانب غرورانگیز و افتخارآفرین است، روحیه بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادت‌طلبی این عزیزان که سربازان حقیقی ولی‌الله‌الاعظم ارواحنا فداه هستند، می‌باشد و این است "فتح ‌الفتوح"»

***
برای دریافت فایل اصلی تصاویر، بر روی آن‌ها کلیک نمائید.
***
دوستانی قصد دارند در زمینه ی نویسندگی جزو خدّام این وبلاگ شوند، لطفا "نام ونام خانوادگی" و "نام کاربری" خود را بصورت "نظر خصوصی" برای حقیر بفرستند.
منتظر کمک شما در طراحی آثار جدید و یا انتشار مطالب تازه هستیم.
حاجیانی(خادم الشهدا) 02517222228
با تشکر

پیام های کوتاه
نویسندگان
  • ۲
  • ۰


               

تولد

در سحرگاه یازدهم دی ماه 1345 درست زمانی که موذن آوای دل نشین اذان صبح را سر داده بود،کودکی دیده به جهان گشود که نامش را مجتبی نهادند.تولد سید مجتبی بارقه ای از امید را در دل پدر و مادرش که در سیمای نورانی او آینده ای درخشان را می دیدند به وجود آورده بود.سید مجتبی دومین فرزند خانواده و نخستین فرزند پسر سید رمضان علمدار بود.

دوران تحصیل

وی تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهید عبدالحکیم قره جه(حشمت داوری) و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید دانش(نیما) و چند سال از دوران متوسط را در هنرستان شهید خیری مقدم شهرستان ساری با موفقیت به پایان رسانید.

اگر چه دوران تحصیلات متوسطه ی سید مجتبی علمدار به دلیل از پیروی از فرمان پیر جماران،خمینی کبیر و انجام تکلیف الهی ناتمام ماند و به حضور در میادین نبرد کشیده شد.

لازم به ذکر است که سید پس از سالهای جنگ ادامه تحصیل داد و تحصیلات خود را در مقطع متوسطه به پایان رسانید.

دوران دفاع مقدس

سید مجتبی در سال 1362 یعنی در سن هفده سالگی به همراه چند تن از دوستانش دوران آموزشی را در پادگان منجیل(واقع در شهرستان منجیل یکی از شهر های استان گیلان)پشت سر گذاشت و بعد از آن به منطقه کردستان اعزام شد.

حضور سید در کردستان با اتمام عملیات والفجر4 مصادف بود که به همراه سایر رزمندگان،پس از عملیات در عملیات در پایگاه ساوجی و در منطقه ی (پنجوین) عراق مستقر شدند.

سید مجتبی علمدار در سال 1363 وارد منطقه ی عملیاتی جنوب شد و در گردان امام حسین(ع) لشکر25 کربلا مازندران با عنوان تیر بارچی تحت فرماندهی سردار رشید اسلام شهید (صمد اسودی) مانع تجاوز مزدوران بعثی به کیان نظام اسلامی شد.

این رزمنده ی سرافراز از نقش آفرینان عملیات پیروز کربلای 1 نیز بود که به آزادسازی شهر مهران انجامید.در همین عملیات بود که سید مجتبی یکی از بهترین دوستان خود را از دست داد.او شهید (حمید رضا مردانشاهی) نام داشت که دوران تحصیل و آموزش نظامی را با هم گذرانده،در کنار هم به جبهه های نبرد عزیمت کردند.علاقه ی سید مجتبی به حمید رضا چنان بود که پس از عملیات کربلای 1 در تصمیمی شجاعانه به همراه چند تن از رزمندگان به میان عراقیها رفته،با بازگرداندن پیکر مطهر شهید حمید رضا مانع چشم انتظاری دل آزار خانواده ی او شد.

پس از عملیات کربلای 1 سید وارد گردان مسلم بن عقیل شد که تا پایان جنگ نیز در آن گردان باقی ماند.(لازم به ذکر است که سید مجتبی مدتی کوتاه در گردان یا رسول الله (ص) نیز عضویت داشت.)

سید مجتبی در دی ماه 1365 همراه با گردان مسلم آماده ی حضور در عملیات کربلای 4 شد.اما از آنجا که به دلایلی این گردان وارد عمل نشد،این ماموریت به انجام نرسید و در واقع نخستین عملیاتی که سید همراه با گردان مسلم در آن شرکت جست.عملیات کربلای 5 در منطقه ی شلمچه بود.

گردان مسلم پیش از عملیات فوق در آبادان و در منطقه ای به نام صیداویه مستقر شد.در اینجا بود که سید به همراه سایر رزمندگان خود را در سوگ اهل بیت(ع) سر می داد و می توان گفت که سید مقدمات مداحی دررثای اهل بیت را در این مکان برای خود پایه ریزی کرد.

همزمان با این نجوا های عاشقانه در خلوتهای انس با دوستان و نزدیکان از اینکه تا آن زمان حتی مورد اصابت ترکشی واقع نشده بود،شکوه کرد و از درگاه خداوند لیاقت این معنی را می طلبید،تا اینکه در عملیات کربلای 8 در شلمچه در تاریخ هفدهم فروردین 1366 این خواسته ی ائ به اجابت رسید و از ناحیه ی کتف راست مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و علی رغم اصرار دوستان، حاضر نشد قدمی به پشت جبهه بردارد و با همان حالت تا پایان عملیات در منطقه حضور داشت و به همراه سایرین مانع نفوذ دشمن به منطقه ی عملیاتی شد.این ترکش هرگز از بدن سید مجتبی خارج نشد و آن را به عنوان درّی از جانب معبود،در صدف وجود خود نگهداری میکند.

سید علی رغم زخمی که در کربلای 8 بر بدنش وارد شده بود،با تاسی به علمدار کربلا در اواخر فروردین ماه سال 1366 به همراه گردان مسلم در عملیات کربلای 10 شرکت جست که ارتفاعات ماووت هنوز خاطره ی پایداریها و جوانمردی او رادر خاطر دارد.

او پس از عملیات کربلای 10 همچنان در مناطق جنوب حضور داشت و بر اوراق پرونده ی اخلاص و فداکاری خویش می افزود.

 حضور سید در مناطق عملیاتی جنوب با لشکر 25 کربلا ادامه داشت تا آنکه در تیر ماه 1366 رسما به عضویت سپاه پاسداران انقلاب در آمد.

سید مجتبی در مرداد سال 1366 به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم منصوب شد.

در یک کلام،سید خود را خادم گروهان سلمان می دانست و با این وجود، فراموش نمی کرد که فرمانده ی این گروهان نیز است وبه عنوان فرمانده، تکالیف خطیری را بر عهده دارد.سید مجتبی کمتر شعار می داد و بیشتر عمل می کرد و اندیشه تکلیف،لحظه ای تو را به خود وانمی گذاشت.

سید مجتبی در زمستان سال 1369 ماموریت خود را در مناطق جنوب پایان داد و سپس فعالیت کاریش را در واحد عملیات و پس ار آن در واحد تربیت بدنی لشکر 25 کربلا در شهرستان ساری ادامه داد.

خاطراتی از شهیدعلمدار

گل اشک

یکی از بچه ها می گفت:در مراسم عزاداری معمولا گریه ام نمی گرفت و همواره به دنبال علت آن بودم.روزی موضوع را با سید مجتبی در میان گذاشتم.سید در جواب گفت:در این مراسم که من خواندم،گریه ات نگرفت.گفتم:نه،اصلا گریه ام نگرفت.بعد آقا سید گفت:من گناهم زیاد است،من آلوده ام که شما گریه ات نمی گیرد.

آن بنده ی خدا گفت:تا آن زمان من با هر کسی درباره ی این موضوع صحبت کردم،می گفتند که چون گناهت زیاد است گریه ات نمی گیرد،برو خودت را پاک کن تا گریه ات بگیرد.

اخلاص و فروتنی سید را نگاه کن که چه تاثیری بر دل آن بنده ی خدا گذاشت که الان همواره یکی از شرکت کنندگان دایمی مراسم هیئت است.

ذکرآخر

شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود،سراسیمه به اتاق پزشک کشیک رفتم وبه او گفتم که تنفس برای بیمارمابسیارمشکل شده است و با دستور پزشک متخصص تصمیم گرفته شد که سید بیهوش شودویه اودستگاه تنفس مصنوعی وصل شود.

سید را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم،درحالی که تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه ی هوا بود.

پزشک دستورداد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد ازآن تا زمان شهادت بیهوش بود،این بود"یا عمه سادات!یا زینب کبری!"

خادم الشهدا

از اول ازدواج سعی می کردیم که اکثر کارهای خانه را به صورت اشتراکی انجام دهیم.در بیشتر نمازها مخصوصا نماز صبح به ایشان اقتدا می کردم. بعد از نماز صبح هم معمولا دعاهای مخصوص را می خواندیم.وقتی درسم در دانشگاه تمام شد،فرصتهای شغلی گوناگونی داشتم،اما سید خیلی راضی نبود.

یک روز وقتی به خانه آمد،گفتم:آقا مجتبی در اداره ی بنیاد شهید کار پیدا کردم.دیدم در یک سکوت عجیبی فرو رفت.گفتم:قبول میکنید یا نه؟ بعد حاجی گفت:اسم جایی را آوردی که زبانم قاصر است و چیزی نمی توانم بگویم.اشکالی ندارد.چون خدمت در بنیاد شهید یکی از برترین کارهاست.حداقل شاید بتوانی برای فرزندان و خانواده ی شهدا اندکی خدمت کنی و در این راه قدمی برداری.

از همسر شهید(سیده فاطمه موسوی)

پای صحبت شهیدعلمدار

اشاره

سید مجتبی معمولا در اکثر مداحی هایش توصیه های اخلاقی به خود و دیگران را فراموش نمی کرد.به لحاظ اهمیت موضوع مناسب دیدیم یکی از آن توصیه ها که از نوار مداحی اش پیاده شده است را جهت استفاده دراختیارخوانندگان قرار دهیم.

...این فرصتها،این ساعات،ساعاتی استثنایی است در زندگی آدم.

حواست را بیشتر جمع کن،عزیز دلم،این ساعتهایی را که می آیی اینجا می نشینی،قدر بدان.

مگر تا حالا نشده یکی 10ساله،یکی 15ساله،یکی 30ساله،معلوم نیست که.

حضرت رسول (ص)از کسی سوال کرد:فلانی تو مرگ را چطور می بینی؟

گفت:یا رسول الله معلوم نیست،ما حالا امسال هستیم،سال دیگه شاید نباشیم.

حضرت فرمود:تو مرگ را نشناختی.

از دیگری سوال کرد،گفت:معلوم نیست،یک ماه دیگر،یک ساعت دیگر.

حضرت فرمود:تو هم مرگ را نشناختی.

از سومی پرسید،گفت:معلوم نیست حرفم تمام بشود یا نه.شاید همین الان افتادم و مردم.

حضرت فرمود:مرگ یعنی همین،از رگ گردن به انسان نزدیکتر است.

وصیت نامه شهیدعلمدار

نماز اولین سوال روز قیامت


بسمه تعالی

اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چرا اینکه اولین چیزی که فردای قیامت به آن رسیدگی میکنند نماز است پس سعی کنید در حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید و قبل ازشروع نماز از خداوند منان توفیق حضور قلب و خضوع و خشوع در نماز را طلب کنید.

الحقیر سیدمجتبی علمدار۱۲-۸-۶۹

 

وصیت نامه (۱)

بسمه تعالی  13/4/73

وصیت میکنم مقداردارائی ناچیزی که دارم غیرازثلث آن مابقی به همسرم سیده فاطمه موسوی برسد و ازایشان تقاضا دارم نهایت توان خود را برای بهتر تربیت کردن تنها بازمانده ام یعنی دختر عزیزم سیده زهرا علمدار بکار بگیرند و از خداوند منان برای ایشان و دخترم طلب توفیقات وافر اللهی را دارم.

تز همسرعزیزم تقاضا دارم این بنده ی حقیر سراپا گناه رامورد عفو وبخشش خود قرار دهد چرا اینکه خداوند عفو کنندگان را دوست دارد.همین طوراز یادگارم می خواهم ازاینکه برای او پدر خوبی نبودم مرا ببخشد،خداوند به ایشان مقاومت عالی دنیوی و اخروی عنایت فرماید،از پدر و مادرم نیز طلب عفو و بخشش می نمایم همینطورازکلیه کسانی که به هر نحوی حقی گردن حقیردارند بخاطرخداوند بخشنده ی مهربان ازاین آلوده درگذرد.  سید مجتبی علمدار

 

وصیت نامه (۲)

بسمه تعالی 13/4/73

وصیت میکنم مرا در گلزار شهدا ساری دفن کنند و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بروی صورتم بگذارند و قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جده ی غریبم فاطمه زهرا(س) و جد غریبم حسین(ع) را بخاند و تز مستمعین گرامی میخواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ضلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم میگویم من از ظلمت قبر و فشار قبرخیلی میترسم.

شما را بحق پنج تن آل عبا تا می توانید برایم دعا کنید و نماز شب اول قبر برایم بخوانید،و زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید و بسوی آرامگاه می برید تا میتوانید مهدی(عج) وفاطمه(س) را صدا بزنید.

کی وا همه دارد ز مکافات قیامت                     آنکس که بود در صف محشر بپناهت                         سید مجتبی علمدار

 

یادداشت های شهید علمدار

وقتی گلوله از بازویم عبور کرد و خورد به پهلویم،حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم

به گزارش رزمندگان شمال، روایت شیدایی که خواهید خواند؛ جانبازِ محقق غلامعلی نسائی، 16 سال پس از شهادت سید مجتبی علمدار در گفتگو با رزمنده ی جانباز؛ رضا علی پور جانشین سید مجتبی در گروهان سلمان به رشته تحریر درآورده است:

سید مجتبی علمدار، به سال چهل پنج، در هنگامه سحر بدنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدایی را که در این جهانی هستی پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

 سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.

من و مجتبی ساروی هستیم. «مازندرانی» من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم، مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم. 
در شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمی شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می گفت: «فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را. هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمی کردم ، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.»

سید مجتبی که در عملیات والفجر10 بسختی مجروح شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری شد.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقا سیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه می آمدند و می رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نامطبوعی فضای اتاق را گرفته بود.

سید مجتبی می گفت: «بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلایی سرتان می آورد.» آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، و گرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.

روزگار گذشت، جنگ گذشت و سیدمجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات رزمندگی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزویی؟

گفت: دلم میخواهد خانه خدا نصیبم بشود.

سید مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جایی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزویی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی میکند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همه چی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم،

ـ گفتم: عرفات! بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورایی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.

سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقا یحیی کاکوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود،

گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه سید مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)

سید مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که سید مجتبی را گذاشته اند.

اذان گفتم....

اذان که تمام شد، سید مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ایم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا سید مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم....

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم و روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

 مجتبی تأکید کرده بود؛ روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...

ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.

آقا رضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفت بهشت و مهمان مادر 

"بقیع با او بگو دستم ببستند   همان هایی که پهلویش شکستند"


 در رثای شهید جانباز سید مجتبی علمدار

 

کجایی مجتبی ای نور دیده            بسیجی بلابرجان خریده              

کجایی ای علمدار زمانه                 نداریم ازتو دیکر مانشانه            

کجایی ای گلاب جبهه وجنگ          برایت می شود دلها همه تنگ   

کجایی ای صفای لاله زاران           کجایی ای قرار بی قراران          

کجایی ای همه گل واژه ی نور        سفر کردی تو بی ما ای سلحشور

کجایی مجتبی ای شیر مردان          شدی مهمان حق درماه شعبان 

کجایی مجتبی مارا نگاه کن            تورحمی بردل این رو سیاه کن    

خداحافظ که ما افسرده جانیم        خجل از دیدن رویت بمانیم         

خداحافظ که ماسایه نشینیم           گریزانیم اگر نوری ببینیم         

خداحافظ برادر تا قیامت               که ما شایسته ایم بهرملامت       

اگرچه ما رفیق نیمه راهیم             دعاکن تا که ما همراهت آییم    

بود شام غریبان توامشب              عزای ما رفیقان تو امشب         

دعاکن تا بماند رهبر ما                بماند سایه ی او بر سر ما     

                                                                والسلام-صادق-۱۲/۱۰/۷۵  

 

 

  • ۹۲/۰۳/۲۰
  • خادم الشهدا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">